به نام او آره! منم همین طور! اما راستش برعکسشم زیاد بوده: وقتی هیچ جوره با منطق خدا کنار نیومدم رو می گم!!! anyway: هر چه آن خسرو کند شیرین بود!that's all!!!
آره، برای من هم گاهی اینجوری بوده. ولی به قول کتاب «مسیح باز مصلوب»: وای به حال کسی که کارهای خداوند را با مقیاس قلب خود بسنجد! (یه جورایی یعنی خود من!!!)
[ بدون نام ]
سهشنبه 30 مردادماه سال 1386 ساعت 09:00 ب.ظ
بنام خدای مهربان آره منم همیشه این ابیات رو در زندگیم دیدم ∞≥تمام زندگیم≥تولد خدایا جنبه ی این رو به ما بده که لطف تو گستاخمان نکند.
آره، درسته! آدم باید خیلی مواظب باشه که روشو زیاد نکنه! مخصوصا وقتیکه هنوز از خدا نخواسته، خدا حاجتشو بهش میده. خیلی وقتها آدم اینا رو به حساب لیاقت و خوبی خودش میذاره و حساب نمیکنه که خدا چقدر از لطف و رحمت خودش مایه گذاشته.
نیما موسوی
چهارشنبه 31 مردادماه سال 1386 ساعت 03:33 ب.ظ
پیرما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد
تنها عذر من برای بخشش خدا این است که اصلا وجود نداشته باشد. حالا شما بگو:وای به حال کسی که...آدم باید خیلی مواظب باشه... از من دلگیر نشوید.بگذارید به حساب آدم نبودنم. دوست داشتم بیشتر بنویسم اما نوشتن همین چند سطر ۳۳ دقیقه طول کشید.
کامنت گذاشتن افراد برای پستهایی که مینویسم، اونقدر منو ذوقزده میکنه که فکر نمیکنم جایی بمونه برای دلگیری! (حالا یکی نیاد ... بنویسه بگه این که ناراحت نمیشه!!) من شدیدا معتقدم که «لطف خدا بیشتر از جرم ماست» و اینو تو زندگیم دقیقا تجربه کردهام. ولی اینکه میگم آدم نباید مغرور به رحمت خدا بشه، از دو جهته: یکی اینکه هر کار نادرستی رو انجام بده و بگه حالا خدا که رحمن و رحیم ه ، ما هم که بندهی ضعیف خداییم، پس خدا معلومه دلش نمیاد گناه ما رو نبخشه! به نظر من این خیلی وادی خطرناکیه که آدم توش بیفته. چون نسبت به اعمال خودش، بیغیرت میشه: یا یه جوری برا خودش توجیهشون میکنه و یا میشینه به امید بخشش خدا بدون هیچ گونه قدم مثبتی از طرف خودش. دوم اینکه آدم الطاف خدا رو به حساب عرضهی خودش بذاره. همونطور که آیه ۴۹ زمر میگه: «وقتیکه انسان دچار مشکل و مصیبتی میشود، برای دفع آن به ما توسل میجوید، پس آنگاه که به او لطفی بکنیم و نعمتی ارزانی داریم میگوید این نعمت را به واسطهی دانش و لیاقت خودم به دست آوردم. چنین نیست که میپندارند، این آزمایش آنهاست اما اکثرشان نمیفهمند.» من میگم در عین حالیکه آدم باید همیشهی همیشه به لطف خدا امیدوار باشه، باید مواظب باشه ندیدگرفتنهای خدا و رحمت بیحد و حسابش اونو گستاخ نکنه.
نیما موسوی
یکشنبه 11 شهریورماه سال 1386 ساعت 02:06 ب.ظ
کتاب بیگانه ی آلبر کامو را خواندم نمی دانم چرا فکر می کردم با چیزی مثل بوف کور هدایت طرف هستم اما اصلا این طور نبود.داستان جالبی بود و بیشتر از آن دقیق و با فکر. قسمت اول داستان کاملا حالت روز نگاری داشت(خیلی شبیه الایام طه حسین بود مخصوصا قسمت توصیف همسایه ها). نه آن چنان جذب می کرد نه آن طور بود که بتوانم از خواندنش دل بکنم.یعنی من هم با بی تفاوتی شخصیت اصلی داستان همگام بودم و با بی اعتنایی قصه را دنبال می کردم و این برای من پدیده ی جالب و جدیدی بود. قسمت دوم اگر چه جذاب تر بود ولی من قسمت اول را ترجیح میدهم شاید به این دلیل که قبلا شبیه به این حالت ـانتظار برای اعدام ـ را در دیوار اثر سارتر خوانده بودم. قسمت ملا قات با کشیش در این دو اثر طوری به هم شیبه است که احساس کردم از هم تقلب کرده اند(این را خیلی جدی نگیرید) اگر چه پایان دیوار قشنگ تر بود. یه نظرم این همه بی تفاوتی و بی اعتنایی غیر قابل باور است مخصوصا در مورد ماری. مورسو بیش از این ها به ماری وابسته بود.از نوع رابطه شان این طور بر می امد.کما اینکه در زندان این مطلب ـ وابستگی اش به ماری ـ روشن می شود: ـ تشریح ملاقاتش با ماری در زندان ـ جست و جوی صو رت ماری در سنگ ها صفحه ی ۱۶۸ ـ در صفحه ی ۱۵۵ می گوید: ...{یاد}خنده و پیراهن های ماری... مثل بغض آمد توی گلویم
خیلی ممنون که این کتاب رو خوندین و نظرتون رو نوشتین. این پیگیری شما جدا تحسینبرانگیزه.
من هم فکر نمیکنم در واقعیت، کسی بتونه اینقدر نسبت به همه چیز بیتفاوت باشه. احساس من اینه که بالاخره همه در زندگیشون به یه چیزی وابسته هستند؛ که میتونه پول، علم، عشق، شهرت، قدرت، شهوت، خانواده، خدا، ... و یا خود زندگی باشه. به نظر من، اگر کسی اینقدر به همهچیز بیتفاوت باشه، اصلا نمیتونه زندگی کنه، چون هیچچیز براش اونقدرها ارزش نداره که به خاطرش بمونه. راوی این داستان به طور مطلق نسبت به همهچیز بیاعتناست. مثل جایی که میگه براش مهم نیست بره پاریس کار کنه، و یا جاهایی که ماری ازش میپرسه آیا دوستش داره یا نه. دیگه اوج این بیتفاوتی در رابطه با اعدامش به چشم میخوره. به نظرم بخش دوم کتاب، خیلی هنرمندانه افکار و احساسات زندانی رو توصیف میکنه. «با وجود این در ابتدای زندانیشدنم، چیزی که بر من بسیار ناگوار میآمد، این بود که افکاری مانند افکار یک انسان آزاد داشتم. ... و ناگهان احساس میکردم که چقدر دیوارهای زندانم به هم نزدیک است اما این حالت چند ماه دوام یافت. پس از آن جز افکار یک زندانی را نداشتم... این یکی از عقاید مادرم بود و آن را غالبا تکرار میکرد که انسان بالاخره به همه چیز عادت میکند.» کنجکاوم بدونم آیا خود آلبر کامو هم چنین شخصیتی داشته؛ دنبال اینم که یه خلاصهای از زندگیشو پیدا کنم. راستی من دیوار رو نخوندهام. آیا اون هم چنین فضایی داره؟
نیما موسوی
چهارشنبه 14 شهریورماه سال 1386 ساعت 01:13 ب.ظ
در مورد کامو من هم جز مختصر اطلاعاتی که در بیگانه و سقوط نوشته شده بود و گفته های دختر عمه ام چیز زیادی نمیدانم.ولی به نظرمن!!! وقتی کامو دو سال برای نوشتن این رمان وقت صرف و این چنین دقیق و با وسواس ماجرا را نقل میکند میبایستی قبلا آن را به نوعی تجربه کرده باشد یا لااقل در مقطعی از زندگی ـموضوع مطرح شده در رمان-برایش دغدغه شده باشد.باز به نظر خودم کامو آن چنان به این دنیا خوشبین نیست. دیوار ماجرای ۳ انسان است که چند ساعت با اعدام فاصله دارند .دقیقا مفهوم فضاـ در رمان ـ را نمیدانم ولی وقتی قسمت های پایانی بیگانه را میخواندم احساس کردم شبیه به دیوار است و این شاید به معنای هم فضایی یا هم مایگی باشد.
دیگر اینکه دیوار در مجموعه با عنوان دیوار! به اسم صادق هدایت! ـ مترجم ـ چاپ شده.البته من از دست فروش گرفتم و نمیدانم در بازار هست یا نه.این کتاب را اگر گیر آوردید بخوانبد چون در آن ۶ داشتان کوتاه دیگر از نویسنده های معروف وجود دارد.که یکی از آنها به نام کور و برادرش اثر آرتور شنیتسلر (اهل اتریش) واقعا محشر است و یکی از بهتربن داستان هایست که تا به حال خوانده ام.
آره، من هم فکر میکنم این کتاب تا حد زیادی بازگو کنندهی درونیات خود کامو است. خیلی ممنون از معرفی دیوار! حتما سعی میکنم پیداش کنم.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
به نام او
آره! منم همین طور! اما راستش برعکسشم زیاد بوده: وقتی هیچ جوره با منطق خدا کنار نیومدم رو می گم!!! anyway: هر چه آن خسرو کند شیرین بود!that's all!!!
آره، برای من هم گاهی اینجوری بوده. ولی به قول کتاب «مسیح باز مصلوب»: وای به حال کسی که کارهای خداوند را با مقیاس قلب خود بسنجد!
(یه جورایی یعنی خود من!!!)
بنام خدای مهربان
آره منم همیشه این ابیات رو در زندگیم دیدم ∞≥تمام زندگیم≥تولد
خدایا جنبه ی این رو به ما بده که لطف تو گستاخمان نکند.
آره، درسته! آدم باید خیلی مواظب باشه که روشو زیاد نکنه! مخصوصا وقتیکه هنوز از خدا نخواسته، خدا حاجتشو بهش میده. خیلی وقتها آدم اینا رو به حساب لیاقت و خوبی خودش میذاره و حساب نمیکنه که خدا چقدر از لطف و رحمت خودش مایه گذاشته.
پیرما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد
تنها عذر من برای بخشش خدا این است که اصلا وجود نداشته باشد.
حالا شما بگو:وای به حال کسی که...آدم باید خیلی مواظب باشه...
از من دلگیر نشوید.بگذارید به حساب آدم نبودنم.
دوست داشتم بیشتر بنویسم اما نوشتن همین چند سطر ۳۳ دقیقه
طول کشید.
کامنت گذاشتن افراد برای پستهایی که مینویسم، اونقدر منو ذوقزده میکنه که فکر نمیکنم جایی بمونه برای دلگیری! (حالا یکی نیاد ... بنویسه بگه این که ناراحت نمیشه!!)
من شدیدا معتقدم که «لطف خدا بیشتر از جرم ماست» و اینو تو زندگیم دقیقا تجربه کردهام. ولی اینکه میگم آدم نباید مغرور به رحمت خدا بشه، از دو جهته: یکی اینکه هر کار نادرستی رو انجام بده و بگه حالا خدا که رحمن و رحیم ه ، ما هم که بندهی ضعیف خداییم، پس خدا معلومه دلش نمیاد گناه ما رو نبخشه!
به نظر من این خیلی وادی خطرناکیه که آدم توش بیفته. چون نسبت به اعمال خودش، بیغیرت میشه: یا یه جوری برا خودش توجیهشون میکنه و یا میشینه به امید بخشش خدا بدون هیچ گونه قدم مثبتی از طرف خودش.
دوم اینکه آدم الطاف خدا رو به حساب عرضهی خودش بذاره. همونطور که آیه ۴۹ زمر میگه: «وقتیکه انسان دچار مشکل و مصیبتی میشود، برای دفع آن به ما توسل میجوید، پس آنگاه که به او لطفی بکنیم و نعمتی ارزانی داریم میگوید این نعمت را به واسطهی دانش و لیاقت خودم به دست آوردم. چنین نیست که میپندارند، این آزمایش آنهاست اما اکثرشان نمیفهمند.»
من میگم در عین حالیکه آدم باید همیشهی همیشه به لطف خدا امیدوار باشه، باید مواظب باشه ندیدگرفتنهای خدا و رحمت بیحد و حسابش اونو گستاخ نکنه.
کتاب بیگانه ی آلبر کامو را خواندم نمی دانم چرا فکر می کردم با چیزی مثل بوف کور هدایت طرف هستم اما اصلا این طور نبود.داستان جالبی بود و بیشتر از آن دقیق و با فکر.
قسمت اول داستان کاملا حالت روز نگاری داشت(خیلی شبیه الایام طه حسین بود مخصوصا قسمت توصیف همسایه ها). نه آن چنان جذب می کرد نه آن طور بود که بتوانم از خواندنش دل بکنم.یعنی من هم با بی تفاوتی شخصیت اصلی داستان همگام بودم و با بی اعتنایی قصه را دنبال می کردم و این برای من پدیده ی جالب و جدیدی بود.
قسمت دوم اگر چه جذاب تر بود ولی من قسمت اول را ترجیح میدهم شاید به این دلیل که قبلا شبیه به این حالت ـانتظار برای اعدام ـ را در دیوار اثر سارتر خوانده بودم. قسمت ملا قات با کشیش در این دو اثر طوری به هم شیبه است که احساس کردم از هم تقلب کرده اند(این را خیلی جدی نگیرید) اگر چه پایان دیوار قشنگ تر بود.
یه نظرم این همه بی تفاوتی و بی اعتنایی غیر قابل باور است مخصوصا در مورد ماری. مورسو بیش از این ها به ماری وابسته بود.از نوع رابطه شان این طور بر می امد.کما اینکه در زندان این مطلب ـ وابستگی اش به ماری ـ روشن می شود:
ـ تشریح ملاقاتش با ماری در زندان
ـ جست و جوی صو رت ماری در سنگ ها صفحه ی ۱۶۸
ـ در صفحه ی ۱۵۵ می گوید: ...{یاد}خنده و پیراهن های ماری... مثل بغض آمد توی گلویم
خیلی ممنون که این کتاب رو خوندین و نظرتون رو نوشتین. این پیگیری شما جدا تحسینبرانگیزه.
من هم فکر نمیکنم در واقعیت، کسی بتونه اینقدر نسبت به همه چیز بیتفاوت باشه. احساس من اینه که بالاخره همه در زندگیشون به یه چیزی وابسته هستند؛ که میتونه پول، علم، عشق، شهرت، قدرت، شهوت، خانواده، خدا، ... و یا خود زندگی باشه. به نظر من، اگر کسی اینقدر به همهچیز بیتفاوت باشه، اصلا نمیتونه زندگی کنه، چون هیچچیز براش اونقدرها ارزش نداره که به خاطرش بمونه. راوی این داستان به طور مطلق نسبت به همهچیز بیاعتناست. مثل جایی که میگه براش مهم نیست بره پاریس کار کنه، و یا جاهایی که ماری ازش میپرسه آیا دوستش داره یا نه. دیگه اوج این بیتفاوتی در رابطه با اعدامش به چشم میخوره.
به نظرم بخش دوم کتاب، خیلی هنرمندانه افکار و احساسات زندانی رو توصیف میکنه. «با وجود این در ابتدای زندانیشدنم، چیزی که بر من بسیار ناگوار میآمد، این بود که افکاری مانند افکار یک انسان آزاد داشتم. ... و ناگهان احساس میکردم که چقدر دیوارهای زندانم به هم نزدیک است اما این حالت چند ماه دوام یافت. پس از آن جز افکار یک زندانی را نداشتم... این یکی از عقاید مادرم بود و آن را غالبا تکرار میکرد که انسان بالاخره به همه چیز عادت میکند.»
کنجکاوم بدونم آیا خود آلبر کامو هم چنین شخصیتی داشته؛ دنبال اینم که یه خلاصهای از زندگیشو پیدا کنم.
راستی من دیوار رو نخوندهام. آیا اون هم چنین فضایی داره؟
در مورد کامو من هم جز مختصر اطلاعاتی که در بیگانه و سقوط نوشته شده بود و گفته های دختر عمه ام چیز زیادی نمیدانم.ولی به نظرمن!!! وقتی کامو دو سال برای نوشتن این رمان وقت صرف و این چنین دقیق و با وسواس ماجرا را نقل میکند میبایستی قبلا آن را به نوعی تجربه کرده باشد یا لااقل در مقطعی از زندگی ـموضوع مطرح شده در رمان-برایش دغدغه شده باشد.باز به نظر خودم کامو آن چنان به این دنیا خوشبین نیست.
دیوار ماجرای ۳ انسان است که چند ساعت با اعدام فاصله دارند .دقیقا مفهوم فضاـ در رمان ـ را نمیدانم ولی وقتی قسمت های پایانی بیگانه را میخواندم احساس کردم شبیه به دیوار است و این شاید به معنای هم فضایی یا هم مایگی باشد.
دیگر اینکه دیوار در مجموعه با عنوان دیوار! به اسم صادق هدایت! ـ مترجم ـ چاپ شده.البته من از دست فروش گرفتم و نمیدانم در بازار هست یا نه.این کتاب را اگر گیر آوردید بخوانبد چون در آن ۶ داشتان کوتاه دیگر از نویسنده های معروف وجود دارد.که یکی از آنها به نام کور و برادرش اثر آرتور شنیتسلر (اهل اتریش) واقعا محشر است و یکی از بهتربن داستان هایست که تا به حال خوانده ام.
آره، من هم فکر میکنم این کتاب تا حد زیادی بازگو کنندهی درونیات خود کامو است.
خیلی ممنون از معرفی دیوار! حتما سعی میکنم پیداش کنم.